این پرسش از منظرهای گوناگونی پاسخ خود را دریافت کرده است. روزگاری سارتر میگفت«تجربه تاریخی به شکلی انکار ناپذیر حکایت از آن میکند که نخستین لحظه جامعه سوسیالیستی که در حال شکلگیری بود نمیتوانست جز به شکل مجموعه درهم تنیدهای از دیوان سالاری، ارعاب و کیش شخصیت باشد.»
این سخن تلاشی بود برای توجیه دهشت سیاسی استالینیسم در شوروی. این سارتر «آزادیخواه» بود که در نقد عقل دیالکتیکی چنین متهورانه سبعیت یک استبداد لجام گسیخته را با فلسفه توجیه میکرد، البته جای تعجبی نداشت چرا که هم او بود که پیشتر چنین گفته بود:«میگویم و باز میگویم که یگانه تفسیر معتبر تاریخ بشر ماتریالیسم دیالکتیک است.» این یگانه راه تئوریک، قدرت سیاسیای را نضج داد که از بطن آن خشونت برون میتراوید. کلگرایی دگماتیک و نفی هر سنخ راه دیگر، در چارچوب یک تفکر ماتریالیستی راهی جز این را پیش رو نمینهد. امر سیاسی در یک قاموس متصلب مشحون از باورهای شبه فضیلتمدار، بالذات ناپسندی و نکوهش را پدید میآورد.
در نقد سارتر، ما میتوانیم با آرون هم صدا باشیم، آرون لیبرال که بخش مهمی از زیست فلسفی خود را در جدال با سارتر و مرلوپنتی گذراند، اما او نیز که مبلغ ایدههای لیبرال در باب تفکیک قوا و شهروندی است در باب لیبرال دموکراسی چنین مینویسد:«از سخنان من نباید نتیجه گرفت که رژیمهایی که من قانون سالار- چند حزبی نامیدهام میتوانند همیشه به عنوان بهترین رژیمها یا یگانه رژیمی که باید در جهان رواج یابد شناخته شوند.» آرون، در مقام یک لیبرال شرط انصاف را به جای میآورد و مطلقهای معرفتی جزم اندیشانهای را که در آن «همه یا هیچ» اصل است، رواج نمیدهد اما معترف است که دموکراسی لیبرال «بهترین» نیست.
بنابراین در این نمونه نظری، ما دو الگوی متضاد را میبینیم، سارتر سوسیالیست،بنیادهای فلسفی را بر مبنای امر سیاسی سوسیال رواج میدهد و آرون لیبرال، هرچند با شدت و حدت لیبرالیسم را مفری از مزبله چپ اندیشان برمیشمارد، اما به عدم اتقان معرفتی تفکر خویش واقف است. بنابراین، دو سنخ رابطه «قدرت و تفکر» رخ مینمایانند؛ یکی کل گرایی مطلوب را ترویج میکند و دیگری کلیتی بدیل را. در هر حال اما، ما با سویههایی از امور عام مواجهیم که الگوی سیاسی خود را «مطلوب» میشمارند.
با این مقدمه، میتوان استدلالات متعددی را در باب ربط میان تفکر و قدرت سیاسی طرح کرد و میتوان بر این امر صحه گذارد، که سیاست عاری از وجه فلسفی، اساسا ممکن نیست. در این باب اما پرسش مهم این است که رابطه تقدم و تاخر این دو امر، یعنی قدرت و فلسفه چگونه سامان مییابد؟ این فلسفه است که تمایل به عینیت یافتگی سیاسی دارد یا این سیاست است که میکوشد خود را فلسفی و بالطبع «وزین» جلوهگر کند؟ واضح است که سیاست، امری است تابع زوال. حادث شدن امر سیاسی بلاشک در یک جامعه بشری واجد تناهی است و این تناهی خود را به اشکال گوناگون در قامت شکستها و حتی پیروزیهای سیاسی نشان میدهد. اما فلسفه در سویههای بسیط خود در پی ماندگاری تام است. تفکر فلسفی، میکوشد نسبت نظر و عمل را پرورش دهد و در این نسبت یافتن «نسبیت عمل» را بدل به هستیای کند که دوام یابد.
با این وصف، میتوان چنین حکم داد که تاریخ سیاست، تاریخ شکست فلسفه است. فکر فلسفی هرچه در وادی نظر مستحکم بود، در حیطه عمل اسیر زوال امر سیاسی یا دستکم مصالح آن شد. مارکس شاید هنگامی که حکم میداد فلسفه نمیتواند تحقق یابد مگر از راه آزادی پرولتاریا و پرولتاریا نمیتواند خود را آزاد سازد مگر از راه تحقق بخشیدن به فلسفه، هرگز گمان نمیبرد که فلسفه تحقق یافته او در اردوگاههای کار اجباری استالین خویش را عیان کند.
یک رویکرد صوری این است که فیالفور حکم کنیم که مارکس و فلسفهاش، آن شور بختی لنینیستی و جباریت استالینیستی را موجب شده است. اما مگر مارکس در فلسفه خود بر محو ستم طبقاتی تاکید نکرده بود؟ پس چگونه طبقه فرودست او خود فرادستی ستمگرانه را پیشه ساخت؟ پاسخ در ذات عمل گرایانه قدرت سیاسی نهفته است، قدرت سیاسی عطف به مصالح خود، مطلقهای معرفتی را فرو مینهد، ضد آنها عمل میکند و به بقای خود میاندیشد، بقایی که بهایش شکست فلسفه است و البته زوال محتوم خودش.
تفکر معنوی اما در مواجهه با قدرت سیاسی چه صورت و سیرتی به خود میبیند؟ در این باب مراد از تفکر معنوی صرف وجود یک سری وجوه متافیزیکال نیست، چه آنکه متافیزیک متاخر اساسا امری شبه دنیوی است و سویههای بعضا ضددینی دارد. تفکر معنوی آن سنخ از ساحت فکر است که باورمند به غایتی محتوم و ابدیتی بیبدیل است؛ غایتی که تفکر معنوی برای خویش برمیشمارد، هنگامی که در امر سیاسی بازنموده میشود، باعث میشود که یک سره در سیاست منحل نشود بدین معنا که در عرصه عمل سیاسی، «تفکر معنوی» خود به مثابه نقیض هرگونه تفسیر توتالیتر از خویش ظاهر میشود و در بطن دلالتهای معنایی خویش ارجاعاتی به یک غایت معنوی دارد که آن غایت از آنجا که متعالی است، از انحلال معنویت در سیاست روزمره جلوگیری میکند.
در وجهی دیگر، تفکر معنوی از آنجا که نامتناهی است اسیر تناهی سیاست و زوال آن نمیشود، بلکه زوال سیاست اساسا به دست او است که سامان مییابد. در مصاف میان تفکر معنوی و سیاست پراگماتیک، این تفکر معنوی است که با ارجاعات معنایی خود، زوال سیاست پراگماتیک را رقم میزند. زوال سیاست حتی اگر بدون دخالت تفکر معنوی هم حادث شود و حتی اگر این سیاست منتسب به آن تفکر معنوی باشد، بازهم به خاطر وجود نقیضهای معرفتی با آن سیاست، در انگارههای فلسفی تفکر معنوی، خللی به آن فکر وارد نمیکند. بگذارید مثال ملموسی بزنیم، در «تفکر اسلامی» شرط اطاعت از حاکم، آن است که آن حاکم «حکیم» باشد؛ یعنی صرف تصرف منابع قدرت سیاسی وجوب اطاعت و ملازمت از حاکم را باعث نمیشود و آنچه که شرط شرعی متابعت از حاکم است، آن است که حاکم واجد حکمتی باشد و متصل به نظم معنایی اسلام شمرده شود.
اینچنین، حکیم حاکم در برابر جامعه حقی دارد و تکلیفی و همان تکلیف است که از انحلال تفکر در سیاست جلوگیری میکند و هنگامی که میخواهد خود را در عرصه عمومی عینیت سیاسی ببخشد، هم شرط حقانیت یعنی وجود حکمت معنوی را مطرح میکند و هم وجه مقبولیت راکه اقبال جامعه به آن نظر دارد و آن را گر امی، میدارد در غیر این صورت، یعنی در وجه عدم وجود این دو وجه نزد حاکم، این حدیث شریف، موضوعیت مییابد که «افضل الجهاد کلمه الحق عندامام جائر» بالاترین جهاد، سخن حقی است که در برابر حاکم جابر و ستمگر ایراد میشود. با این وصف، مشخص است که این سنخ تفکر یکسره در سیاست منحل نمیشود، حتی در وجه حضور آن دو شرط معنوی، بازهم حق مدنی پرسش از حاکم پابرجاست.
تفکر فلسفی هرچقدر هم کهبخواهد انتزاعی باشد، غیر ممکن است که دلالتهای عملی اجتماعی- سیاسی از آن برون نتراود. فلسفه چه به امر مدرن بپردازد و چه به وجوه سنت دلخوش کند، گریزی از تفسیر ایدئولوژیک ندارد. برخی از رویکردهای متاخر فلسفی، در وجهی ریشهای به مفهوم عامی به نام ایدئولوژی تاختهاند و آن را منشا توتالیتاریسم و دگماتیسم شمردهاند. در مقابل اما پرسش ایدئولوژی محوران فلسفی این بوده است که پراگماتیسم یا عملگرایی آیا نسبیتی را پرورش نمیدهد که در غیاب اصول ثابت اخلاقی و براهین معرفت شناختی جوهری، به فاشیسم و خشک سری بدل شود؟
پراگماتیسم، هر چقدر هم بخواهد که خود را عاری از قیود ایدئولوژیک نشان دهد به تناقضات نظری خویش دامن زده است. چه آنکه خود آن اساسا تلقیای ایدئولوژیک- لیکن در نمونهای نیست انگار- از جهان اجتماعی است، پس عمده آن جهدی که تلاش دارد ایدئولوژیک کردن تفکر فلسفی را راهی برای توجیه یک وضعیت منحط سیاسی، معرفی کند، میتواند در باب منشا نظری خود یعنی پراگماتیسم هم همین نظر را داشته باشد.
به هر روی، تناهی امر سیاسی عمل گرایانه از عدم ابتناء آن بر اصول لایتغیر فکری است، اگر برای کنش سیاسی ذاتی قائل شویم و آن ذات را در بستر یک جوهر متعالی جستوجو کنیم، آنگاه دیگر نمیتوان از ماتریالیسم دیالکتیک به تمجید سخن راند و دهشت استالینیسم را ممدوح شمرد. آنگاه دیگر نمیتوان زبان به ستایش لیبرال دموکراسی باز کرد و تناقضات ضد دموکراتیک آن را نادیده گرفت اینچنین است که افقی نو پدید میآید؛ «فلسفه آزادی» و «آزادی فلسفی».